کفر گفتی، گناه کردی، خطا بودی و
خطا تر رفتی
تیر های سوزاننده نگاهشان را حس کردی
تظاهر سرد لبخند گرمشان را دیدی
طناب های رنگارنگ ساخته ذهنشان را به گردن آویختی
فریاد فریاد فریاد ها کشیدی
پرواز پرنده و خواب پریان را به شهادت طلبیدی
لطافت طلاقی سایه ها، لغزش شیرین نفس ها بر گونه ها
آه آه
فروغی بی تخلخل، بی سیاهی، بی تردید
در آن تاریکی الحاق تن ها
می شنیدی ترانه دلخراش دروغین روح چند پاره شان را
فنای پاکی کشتزار سبز هستی را ، صدای عجز یاری طبیعت را
تو دیدی همه را تو بودی وشنیدی
*****
نیستی و می بینم هنوز خاطرات تلخ دیروزت را
می چشم تلخی گفتار کفتار ها را،
می شنوم نفیر
روح در عذابشان را
خطا رفتم باز، گنه کردم از نو،
کفر گفتم چون تو
******
رفتی و می روم و می روند باز،
کفر گفتی و می گویم می گویند
پرنده ها....