Saturday, January 8, 2011

کفر گفتی، گناه کردی، خطا بودی و
خطا تر رفتی
تیر های سوزاننده نگاهشان را حس کردی
تظاهر سرد لبخند گرمشان را دیدی
طناب های رنگارنگ ساخته ذهنشان را به گردن آویختی
فریاد فریاد فریاد ها کشیدی
پرواز پرنده و خواب پریان را به شهادت طلبیدی
لطافت طلاقی سایه ها، لغزش شیرین نفس ها بر گونه ها
آه آه

فروغی بی تخلخل، بی سیاهی، بی تردید

در آن تاریکی الحاق تن ها
می شنیدی ترانه دلخراش دروغین روح چند پاره شان را
فنای پاکی کشتزار سبز هستی را ، صدای عجز یاری طبیعت را
تو دیدی همه را تو بودی وشنیدی

*****
نیستی و می بینم هنوز خاطرات تلخ دیروزت را
می چشم تلخی گفتار کفتار ها را،
می شنوم نفیر
روح در عذابشان را
خطا رفتم باز، گنه کردم از نو،
کفر گفتم چون تو

******

رفتی و می روم و می روند باز،
کفر گفتی و می گویم می گویند

پرنده ها....

2 comments:

Unknown said...

هرکس یک اثر انگشت دارد، در درون ما نیز اثر انگشتی است که با پوشیدن دستکش‎های مد روز آن را پنهان می کنیم.
وقتی تا سطح دریا پایین می آیی و از صفر شروع می‎کنی و با دو تا شدن تا آسمان اوج می‎گیری، گاهی لازم است برای رسیدن به بی نهایت خوشبختی و زیبایی و رهایی، کسی همراهی‎ات کند.
برای بزرگ بودن و باارزش بودن و ارزش داشتن، فقط کافی است که باور داشته باشی یک انسان هستی.

Unknown said...

هرکس یک اثر انگشت دارد، در درون ما نیز اثر انگشتی است که با پوشیدن دستکش‎های مد روز آن را پنهان می کنیم.
وقتی تا سطح دریا پایین می آیی و از صفر شروع می‎کنی و با دو تا شدن تا آسمان اوج می‎گیری، گاهی لازم است برای رسیدن به بی نهایت خوشبختی و زیبایی و رهایی، کسی همراهی‎ات کند.
برای بزرگ بودن و باارزش بودن و ارزش داشتن، فقط کافی است که باور داشته باشی یک انسان هستی.